.....................



سلام همگی

 سلام مهدی سلام مسعود سلام خزر سلام ارشیا و باقیرواسمهاشونویادم نیست خزرکه همون موقع رفت مهدی ومسعودوارشیافکرنکنم شماهاهم وبلاگتونوبچرخونین سالهامیگذره همیشه چشم انتظار روزای خوبی بوداگه دوباره تکراربشه همه بچه هادوباره برگردن 4ساله که هنوزهیچکدومتونوفراموش نکردم هنوزکه هنوزه یاداون روزاباهمه ی شماتوضحنم تصورمیکنم درسته زیادباهم حرف نمیزدیم ولی یادش بخیرکاشکی برگردین حکایت من شده یعقوب نبی که درفراق پسرش من گذشته هارونمیتونم فراموش کنم 


نوشته شده توسط محمد در

و ساعت 11:11 بعد از ظهر


برگشتم

با سلام پس ازگذشت سالها برگشتم فکرنکنم ازدوستان کسی باشه

یادش بخیررررررر اون موقعها22سالم بودم

 

اومدم دوباره شروع کنم 


نوشته شده توسط محمد در

و ساعت 1:51 قبل از ظهر


پیام تسلیت

انا الله و انا علیه راجعون

 در گذشت عالم ربانی سید علی متقی کاشانی به همه مردم شریف شهرستان گچساران تسلیت عرض  می نمائیم

روحش شاد و یادش گرامی باد

برای شادی روح این عالم ربانی یک سوره حمد و توحید 


نوشته شده توسط محمد در

و ساعت 9:25 بعد از ظهر


حکایت حسنی شیطون

 يكي بود يكي نبود. يك پسر بچه شيطوني بود به نام؛ "حسني". حسني شيطون هميشه به مردم آزاري مشغول بود.  او حرف هيچ‌كس را گوش نمي‌كرد. پدر و مادر مهرباني داشت و هر چه به او نصيحت مي‌كردند كه؛ بچه جان دست از اين بازي‌ها و كارها بردار و پسر خوبي باش!.  امّا به خرج او نمي‌رفت. او به بازي گوشي هم چنان

بقیه حکایت در ادامه مطلب....



:: برچسب‌ها: امروز یکشنبه 11 اسفند 1392,

ادامه مطلب

نوشته شده توسط محمد در

و ساعت 9:1 بعد از ظهر


دانش آموزان شهید

 

کوچکترین رزمنده شهید

نام «سرابباغ آبدانان» در استان لرستان را شاید اولین بار باشد که می شنوید. اما اهالی این منطقه کوچک غرب کشور، حالا هرسال اول اسفندماه مهمانان ویژه ای از سراسر کشور دارند. باحضور مهمانانی که برای بزرگداشت کوچکترین رزمنده شهید جنگ تحمیلی به این منطقه می روند.

اسمش «علي جرايه» بود. نوجوان 12 ساله اهل سرابباغ آبدانان. کلاس اول راهنمایی بود که با شدت گرفتن جنگ، تصمیمش را گرفت. هرجوری بود خودش را به گردان 505 محرم ، تيپ11 امير المومنين عليه السلام رساند و راهی جبهه شد. اول اسفند سال 1362 و در جریان عملیات «والفجر5» در منطقه عملياتي مهران از ناحيه سر مورد اصابت خمپاره قرار گرفت و به شهادت رسید.

 

 پایگاه اطلاع رسانی ثامن

بقیه در ادامه مطلب....

 



:: برچسب‌ها: امروز سه شنبه 7 اسفند 1392,

ادامه مطلب

نوشته شده توسط محمد در

و ساعت 11:6 بعد از ظهر


حکایت پهلوان پنبه

 حسنی

یكی بود یكی نبود. پیرزنی بود كه از دار دنیا فقط یك پسر داشت. اسم این پسر حسنی بود. پیرزن پسر خود را خیلی دوست داشت، امّا افسوس كه حسنی تنبل و بی عار، پر خور و بی كار و ... شده بود!. حسنی آن قدر خورده بود كه؛ مثل یك غول شده بود. به خاطر همین هم «پهلوان پنبه» صدایش می كردند. پهلوان پنبه صبح تا شب می خورد و می خوابید. دست به سیاه و سفید هم نمی زد. پیرزن هر چه نصیحتش می كرد، فایده نداشت كه نداشت. بالاخره پیرزن از تنبلی و پرخوری حسنی جانش به لب آمد. یك روز كه حسنی از خانه بیرون رفت، پیرزن در را بست و دیگر به خانه راهش نداد. حسنی گریه و زاری و التماس كرد، ولی پیرزن در را باز نكرد كه نكرد.

بقیه حکایت در ادامه مطلب.....



:: برچسب‌ها: امروز سه شنبه 6 اسفند 1392,

ادامه مطلب

نوشته شده توسط محمد در

و ساعت 9:19 بعد از ظهر


نفرین ، ولایت ، شهید ، روز عاشورا

 نفرین حق بر کسی که منکر نبوته

نفرین پیغمبر به اون که منکر امامته

نفر ین حیدر بر کسی که دشمن ولایته ما با ولایت زنده هستیم

پرچم ایران سرفرازه تا که دسته رهبره

این حاصل خونه امامو شهدا ست یادت نره

دست خوده حضرت مهدی بر سر این کشوره منتظر فرج نشستیم

مگه نه اینکه ما هر چی داریم از برکت خونه شهیده بی سره

مگه امام راحل نفرمود اسلام به زیر دین محرم صفره

روز عاشورا صوت کفو حل حله هورا والله خجالت داره

روز عاشورا تبرکت باز شده معنا والله خجالت داره

روز عاشورا خنده به اشک عزادارا والله خجالت داره

روز عاشورا خون به دله حضرت زهرا والله خجالت داره

-------------------------------------------------------------------

جاتون خالی آی شهدا ایرانمون کربلا شد ایرانمون کربلا شد

حق شما چه خوب ادا شد حق شما چه خوب ادا شد

آره دستای پلید سوی حرم شدن دراز

دوباره تیغ و سنگ نشونشه شد سوی اهل نماز

دوباره اتیشه به خیمه هاست که روشن شده باز 

عزا  عزا روز عزا شد

روزی که دعوا سر حسین شد وقتی که شد غارت  به دسته دشمناش

اونی که برد امامه سبزش  کرد تکه تکش  داد به دست بچه هاش

روز عاشورا حرمت سبز علم شکست والله خجالت داره

روز عاشورا حرمت صاحب علم شکست والله خجالت داره

روز عاشورا بغض دله رهبرم شکست والله خجالت داره

روز عاشورا قامت مهدی زغم شکست والله خجالت داره

-------------------------------------------------------

ما سرمون بره سره شاه شهیدان بمونه

ما جونمون بره نام پیر جماران بمونه

جونیمون بره ولی پیر خراسان بمونه

تا فرج حضرت حجت

---------------------------

همیشه به یادامام عصر، امام حسین و یارانش ، رهبرفرزانه انقلاب پیر خراسان ،  رهبر کبیر انقلاب پیر جماران و شهد هشت سال دفاع مقدس باشیم مثل کوه پشتشون وایسیم نزاریم دشمنان از آرمانهای انقلابمون سو استفاده کنن  همچنین از چنگ نرم بترسید که این جنگ نرم خود نابود سازی ایمان به خدا و اهل بیت و ولایت و بد بین کردن به آرمانهای انقلاب اسلامی می باشد  پس هوشیار باشید که خدایی نکرده از رو دانسته یا ندانسته به لشکر دشمن نپیوندیم

 



:: برچسب‌ها: امروز دوشنبه 5 اسفند 1392,

نوشته شده توسط محمد در

و ساعت 8:1 بعد از ظهر


حسین

 بی راهه مرو بهترین راه راهه حسین است.

نزدیکترین راه به الله حسین است.

برای سلامتی و ظهور امام زمان از ته دل سه دسته گل صلوات



:: برچسب‌ها: امروز پنجشنبه 1 اسفند 1392,

نوشته شده توسط محمد در

و ساعت 1:43 قبل از ظهر


حکایت تقلب ، دزدی پنهان

 ـ آبرويم رفت، آخر اين چه کاري بود کردي؟ ديدي! ديدي! زري خانم چطوري نگاهم کرد؟.

ـ ديگر چطوري سرم را جلوي در و همسايه بالا بگيرم، تف به رويت بچه!!!! ديدي مش مهدي چه پوز خندي به من مي‌زد؟. دوپينگ ديگر چه کوفتيه؟ اين کارها را از کي ياد گرفتي؟

ـ ما اصلاً توي فاميل از اين کارها نداشتيم، مردي، با زور خودت کشتي بگير.

- نگاه کردم، سرم را زير انداختم و گفتم: شما يادم داديد.



:: برچسب‌ها: امروز پنجشنبه 1 اسفند 1392,

ادامه مطلب

نوشته شده توسط محمد در

و ساعت 1:59 قبل از ظهر


حکایت آزادی

 يك روز سارا با مادرش به خانه خاله سميرا رفتند. خاله سميرا يك پرنده كوچك و زيبا خريده بود. سارا به طرف قفس رفت و گفت: واي چه پرنده قشنگي!

خاله سميرا گفت: اسمش قناري است. هم زيباست و هم آواز قشنگي دارد.

سارا مي‌خواست در قفس را باز كند. مادرش گفت: چه كار مي‌كني سارا خانم؟!

سارا گفت: پرنده زنداني است، مي‌خواهم آزادش كنم.

مادر گفت: اما اين پرنده بايد توي قفس باشه.

سارا گفت :

بقیه در ادامه مطلب.....



:: برچسب‌ها: امروز پنجشنبه 1 اسفند 1392,

ادامه مطلب

نوشته شده توسط محمد در

و ساعت 1:44 قبل از ظهر


حکایت ماهی کوچولو و ستاره

 ستاره به مغازه ماهی فروشی رفت. به فروشنده گفت: « ... یک ماهی کوچک به من بدهید.»

فروشنده به ستاره یک ماهی زیبا داد.

ستاره خیلی خوشحال شد.

ستاره و ماهی کوچک به خانه رفتند.

ستاره ماهی کوچک را در سفره هفت سین گذاشت.

ماهی کوچولو با ستاره حرف می زد.

ستاره با ماهی صحبت می کرد.

روزی ماهی اش را بر داشت و دو تایی با هم دریا رفتند.

ستاره از ماهی اش خدا حافظی کرد و ماهی اش را توی دریا رها کرد.



:: برچسب‌ها: امروز پنج شنبه 10 بهمن 1392,

نوشته شده توسط محمد در

و ساعت 2:59 قبل از ظهر


حکایت اوج کلاغ

 هوا ابری بود که عقاب ازلانه اش بیرون آمد. سرحال و مست بود. بال هایش را گشود و اوج گرفت. اما باز هم به ابرها نرسید. باد تندی می وزید. ابرها بر هم می جهیدند و آذرخشی بر می خاست. عقاب به سوی مقصدش پیش می رفت. دعوت شده بود به یک مهمانی بزرگ.

عقاب از کوه ها گذشت. جنگل را پشت سر گذاشت. رودها در هم پیچیده می شدند و لا به لای کوه ها در چشمان تیز بینش خروشان بودند. عقاب وارد دشتی شد که چند سوار پیش می رفتند. کمی با آن ها مسابقه داد. به زودی سوارها خسته شدند ولی عقاب هنوز به مهمانی نرسیده بود. شب نزدیک بود. باران نمی بارید اما ابرها متراکم تر شده بودند. عقاب اندکی پایین آمد. صدایی شنید. کبوتری نگران داشت بالا و پایین می پرید. عقاب بی توجه به راهش ادامه داد. دورتر پشت تپه ای جوجه ای را دید که بال بال می زد اما نمی توانست پرواز کند. چشمان عقاب کمی تیره و تار شد گرسنه بود؛ اما او به راهش ادامه داد. سر شب باید به مهمانی می رسید.

عقاب روی درختی

بقیه جکایت در ادامه مطلب.....



:: برچسب‌ها: امروز پنج شنبه 10 بهمن 1392,

ادامه مطلب

نوشته شده توسط محمد در

و ساعت 11:9 بعد از ظهر


جکایت امام باقر و مرد مسیحی

 امام محمّد باقر(ع)، محمّد بن علي ابن الحسين(ع)، لقبش باقر(ع) است. به آن حضرت(ع) "باقر العلوم" يعني؛ "شکافنده دانش ها" مي گفتند.

مردي مسيحي، به صورت سخريه و استهزاء، کلمه باقر(ع) را تصحيف کرد به کلمه ی بقر، يعني گاو و به آن حضرت گفت: انت بقر. يعني تو گاوي.

امام محمّد باقر(ع)، بدون آن که از خود ناراحتي نشان بدهد و اظهار عصبانيّت کند، با کمال سادگي گفت:

بقیه حکایت در ادامه مطلب....



:: برچسب‌ها: امروز چهارشنبه 9 بهمن 1392,

ادامه مطلب

نوشته شده توسط محمد در

و ساعت 4:31 بعد از ظهر


داستان اشک حاکم

 

Imageحاكم را به نخلي بسته بودند. چهره‌اش پر از گوجه پوسيده بود. لباس هايش پر تخم مرغ گنديده بود. چند جاي صورتش خراشيده بود.

دستور خليفه بود. او را محكم به نخل، طناب پيچ كرده بودند تا هر كس كينه‌ي او دارد بيايد تلافي كند.

هشام حاكم مدينه بود. خليفه كه عوض شد، او هم بر كنار شد. هر كاري كرده بود به فرمان خليفه بود. خليفه جديد مي‌خواست نشان دهد كه مرد خوبي است.

هر كس مي‌آمد كاري مي‌كرد. بعضي به او ناسزا مي‌گفتند.

بقیه داستان در ادامه مطلب.....



:: برچسب‌ها: امروز چهارشنبه 9 بهمن 1392,

ادامه مطلب

نوشته شده توسط محمد در

و ساعت 3:7 قبل از ظهر


داستان مرد ناشناس

 زن، مشك آب را به دوش  مي كشيد. نفس نفس زنان به سوی‏  خانه‏اش می‏رفت. مردی ناشناس به او بر خورد. مشك را از او گرفت. خود به دوش كشيد. كودكان خردسال زن، چشم به در دوخته اند. با بي صبري منتظر آمدن مادر هستند. در خانه باز مي شود. كودكان، مرد ناشناسی را ديدند. او همراه مادرشان به خانه آمده است. مشك آب را به عوض مادرشان به دوش گرفته است.

Image

مرد مشك را به زمين مي گذارد. از زن مي پرسد: " ... خوب معلوم است؛ كسی را نداری كه خود آب كشی می‏كنی!... چه طور شده كه بي ياور مانده‏ای؟!".

  •  "شوهرم رزمنده اسلام بود. علی بن ابي طالب او را به يكی از مرزها فرستاد. در آن جا شهيد شد. اكنون من و چند طفل خردسال او تنها مانده ايم".

مرد بيش از اين حرفی نزد. سر به زير انداخت. خداحافظی كرد و رفت. در آن روز، لحظه ايی از فكر آن همسر و فرزندان رزمنده شهيد بيرون نرفت. شب را نتوانست راحت بخوابد. صبح زود آماده شد. مقداری 

 

بقیه داستان در ادامه مطلب.....



:: برچسب‌ها: امروز چهارشنبه 9 بهمن 1392,

ادامه مطلب

نوشته شده توسط محمد در

و ساعت 2:8 قبل از ظهر


حکایت خواهش مسیح علیهم السلام

 حضرت عيسي(ع) به حواريين گفت: ... خواهش و حاجتي دارم، اگر قول مي دهيد آن را بر آوريد، بگويم.

گفتند: هر چه امر کني اطاعت مي کنيم.

حضرت عيسي(ع) از جا حرکت کرد و پاهاي يکايک آن ها را شست.

حواريين در خود احساس ناراحتي مي کردند، ولي

بقیه حکایت در ادامه مطلب....



:: برچسب‌ها: امروز سه شنبه 8 بهمن 1392,

ادامه مطلب

نوشته شده توسط محمد در

و ساعت 2:20 بعد از ظهر


حکایت آخرین سخن

 ا چشم ام حميده*، به ابو بصير که براي تسليت گفتن به او به مناسبت وفات شوهر بزرگوارش امام صادق(ع) آمده بود، افتاد اشک در چشمانش جاري شد.

ابو بصير نيز لختي گريست. همين که گريه ام حميده ايستاد، به ابو بصير گفت: تو در ساعت احتضار امام حاضر نبودي، قضيه ی عجيبي اتفاق افتاد.

ابو بصير گفت: چه قضيه اي ؟

بقیه حکایت در ادامه مطلب....



:: برچسب‌ها: امروز سه شنبه 8 بهمن 1392,

ادامه مطلب

نوشته شده توسط محمد در

و ساعت 1:20 قبل از ظهر


کبوتر و کلاغ

 روزي همه پرنده‌ها دور هم جمع شده بودند و با هم از هر دري حرف مي‌زدند. كبوتري كه بين بقيّه پرنده‌ها ايستاده بود، شروع كرد به تعريف از خودش و گفت: «من هر سال بين 8 تا 12 تخم مي‌گذارم، روي آن‌ها مي‌خوابم تا جوجه شوند، بعد به جوجه‌هايم غذا مي‌دهم و به آن‌ها ياد مي‌دهم كه چه‌طور غذا پيدا كنند و چه‌طور پرواز كنند. با آن‌ها به زمين‌هاي كشاورزي مي‌روم و با

بقیه حکایت در ادامه مطلب....



:: برچسب‌ها: امروز سه شنبه 8 بهمن 1392,

ادامه مطلب

نوشته شده توسط محمد در

و ساعت 10:0 بعد از ظهر


مرغ و تخم مرغ

 در روزگار قديم، پيرزن فقيري بود كه از دار دنيا فقط يك مرغ داشت. اين مرغ هر روز يك تخم مي‌گذاشت. پيرزن تخم‌مرغ‌ها را جمع مي‌كرد و به بازار مي‌برد و مي‌فروخت.

يك روز پيرزن با خودش

بقیه حکایت در ادامه مطلب...



:: برچسب‌ها: امروز دوشنبه 7 بهمن 1392,

ادامه مطلب

نوشته شده توسط محمد در

و ساعت 2:42 بعد از ظهر


ميوه‌هاي نمي‌خورده

 

Imageفصل برداشت ميوه بود. كارگرها مشغول ميوه چيني بودند. بعضي آواز مي‌خواندند. چند نفر بلند بلند مي‌خنديدند. سيبهاي سرخ را از شاخه‌ها جدا مي‌كردند و سبد سبد به گوشه‌اي باغ مي‌بردند و روي هم انبار مي‌كردند.

نزديك ظهر شد. خسته شده بودند. كسي گفت: «استراحت مي‌كنيم و نماز مي‌خوانيم.»

سركارگر بود. همه به طرف سايه درخت بيدي رفتند كه كنار جوي آب بود. نسيم خنكي مي‌وزيد كارگرها شاد و خندان بودند پيرمردي از سيبهاي درشت باغ امام تعريف مي‌كرد.

دست و صورتشان را شستند و نشستند. مردي كه گلابي‌هاي آبداري چيده بود، يا سبدي آمد. گفت: «عجب گلابي‌هاي خوش طعمي!»

بقیه داستان در ادامه مطلب....



:: برچسب‌ها: امروز دوشنبه 7 بهمن 1392,

ادامه مطلب

نوشته شده توسط محمد در

و ساعت 1:16 قبل از ظهر


خرگوش ها و روباه

 يكي بود يكي نبود،غير از خدا هيچكس نبود.

پدر ميان جنگل زيبايي، شهري بود به نام شهر خرگوش ها  كه ساكنانش همگي خرگوش بودند. درگوشه اي از اين شهر، آقا خرگوشه و زن و بچه اش در خانه ي قشنگي زندگي مي كردند.

 آن ها يك مزرعه داشتند كه در آن هويج و كلم و كاهو پرورش مي دادند. مامان خرگوشه آشپز خوبي بود و غذاهاي خوشمزه اي مي پخت. مامان خرگوشه و بابا خرگوشه سه تا بچه داشتند: دوتا دختر و يك پسر. پسرشان بزرگ تر بودImage.

اسم او تيزپا  و اسم خواهرهايش نمكي و قندي بود. تيزپا خيلي تند مي دويد و هيچ خرگوشي به او نمي رسيد. تيزپا و خواهرانش با بقيه ي بچه خرگوش ها، هر روز به مدرسه مي رفتند و خانم خرگوش پيري به آنها درس مي داد. خانم معلم كمي سختگير بود؛ اما چيزهاي خوبي به بچه خرگوشها يادمي داد.

خرگوشها مي دانستند كه اگر به حرفهاي او خوب گوش كنند و به آنها عمل نمايند،مي توانند زندگي آرام و بي خطري داشته باشند. خانم معلم درباره ي زندگي و عادتهاي همه ي حيوانات به آنها گفته بود. حالا خرگوشها مي دانستند كه روباه حيواني حيله گر و دشمن خرگوشهاست. مي دانستند كه لاك پشتها آرام و سر به زيرند. ميمونها بازيگوش و پرسروصدا و زرنگند و.... ب

له بچه ها، خانم معلم علاوه بر درسهايي كه به بچه ها مي داد،

بقیه داستان در ادامه مطلب....



:: برچسب‌ها: امروز دوشنبه 7 بهمن 1392,

ادامه مطلب

نوشته شده توسط محمد در

و ساعت 1:30 قبل از ظهر


دعای با برکت

 

Imageهمه چيز نابود شده بود. ملخها تمام بوته‌ها را خورده بودند. عيساي پير روي سنگي نشسته بود و با اندوه به جاليزش نگاه مي‌كرد. چيزي نمانده بود؛ جز بوته‌هايي گوشه و كنار . عيسي اوست به كمرش و بلند شد.

ملخها با شكم بر آمده نمي‌توانستند پرواز كنند. عيسي چند ملخ را لگد كرد. شكمشان پر از سبزه بود. چه فايده! فقط همين جاليز را داشت. كوچك بود؛ امّا خدا روزي شان را مي‌داد. هر چه بيشتر راه مي‌رفت، ناراحت تر مي‌شد. اگر همسر پيرش مي‌فهميد سكته مي‌كرد و مي‌مرد. در فكر بود چه به همسرش بگويد. اگر جوان بود، مي‌رفت كارگري مي‌كرد. با حسرت آهي كشيد. صدايي شنيد. سواري كنار زمينش ايستاده بود. اشك در چشمانش حلقه زد.

بقیه داستان در ادامه مطلب...



:: برچسب‌ها: امروز یکشنبه 6 بهمن 1392,

ادامه مطلب

نوشته شده توسط محمد در

و ساعت 2:44 بعد از ظهر


کلاغ خسته

يكي بود يكي نبود، غير از خدا هيچ كس نبود.

كلاغ خسته به خانه ي پيرزني رفت. در كنار باغچه ي كوچك او نشست و خستگي در كرد. پيرزن در باغچه سبزي خوردن كاشته بود. كلاغ هوس كرد چند تا تربچه از زير خاك بيرون بكشد و بخورد. سرگرم نوك زدن به خاك ها شد. پيرزن از اتاق بيرون آمد. کلاغ را ديد. پيرزن عصباني شد. لنگه كفشي به طرف کلاغ پرتاب كردImage.

لنگه كفش به بال كلاغ خورد. چندتا از پرهاي کلاغ ريخت. كلاغ ترسيد. با وحشت پريد. روي پشت بام نشست. پيرزن كنار باغچه آمد. به باغچه اش آسيب نرسيده بود. خوشحال شد. نفس راحتي كشيد. به كلاغ نگاه كرد.

پيرزن گفت: « ... دفعه ي آخرت باشد كه به باغچه ي من چپ نگاه مي كني. اين دفعه فقط چند تا از پرهايت را از دست دادي، امّا دفعه ي ... ».

كلاغ گفت: « ... من كار بدي نكردم. گرسنه بودم. هوس كردم تربچه بخورم. غافل گيرم كردي و زدي... ».

بقیه داستان در ادامه مطلب....



:: برچسب‌ها: امروز یکشنبه 6 بهمن 1392,

ادامه مطلب

نوشته شده توسط محمد در

و ساعت 2:51 قبل از ظهر


نگین شکسته

 

Imageتا ضربه زد، رنگش پريد. هر نيمه‌ي آن به طرفي افتاد. دستان يونس مي‌لرزيد. دو نيمه‌ي ياقوت را برداشت. نگاهي به بيرون كرد. كسي نبود. بلند شد. انگشتر را در جعبه گذاشت. دو ياقوت را درياچه پيچيد. بايد فرار مي‌كرد. اگر فرمانده خليفه مي‌رسيد و مي‌فهميد. جلو دكان گردنش را مي‌زد. فوري دكانش را بست. اول صبح بود. قرار بود فرمانده بيايد. با شتاب به خانه‌اش رفت. از همسرش خواست، لوازم سفرش را ببيند و بيرون آمد. مي‌دويد. خانه امام ته كوچه بود همسايه خوبي بود. نزديك در چوبي ايستاد. پشت سرش را نگاه كرد. احساس مي‌كرد همه ديده‌اند چه شده. امّا كسي در كوچه نبود. چند بار كوبه را كوبيد. خدمتكاري در را باز كرد و گفت: «چه شده، مرد؟»

بقیه داستان در ادامه مطلب....



:: برچسب‌ها: امروز یکشنبه 6 بهمن 1392,

ادامه مطلب

نوشته شده توسط محمد در

و ساعت 2:40 قبل از ظهر


سگی با یک تکه گوشت

 

Imageسگ بزرگی طعمه ای را که شکار کرده بود، به سگ کوچک و ضعیفی بخشید. سگ کوچک از غذایی که به دست آورده بود، بسیار خوشحال شد، گوشت را به دندان گرفت و جست و خیز کنان به راه افتاد تا جای مناسبی پیدا کند و غذا بخورد. هنگام عبور از روی یک پل ناگهان چشمش به آب افتاد و از حرکت ایستاد. چون زیر پایش سگی را می دید که تکه ای گوشت در دهان گرفته است، با خودش گفت: «امروز روز من است، شانس به من رو کرده، به نظرم می آید که گوشت او از مال من بزرگ تر باشد.»

 

بقیه داستان در ادامه مطلب....



:: برچسب‌ها: امروز یک شنبه 6 بهمن 1392,

ادامه مطلب

نوشته شده توسط محمد در

و ساعت 2:28 قبل از ظهر


جک خنده دار

ای جانم …. دمش گرم داره نون در میاره هیچ کاره بدیم نیست ایول الله

خب نون حلاله دیگه هر چی باشه بهتر از خلافه دمش گرم ولی این روسری که گذاشته خیلی بهش میاد

 



:: برچسب‌ها: امروز شنبه 5 بهمن 1392,

نوشته شده توسط محمد در

و ساعت 1:50 قبل از ظهر


حکایت سبز،زرد،قرمز

 

حکایت سبز،زرد،قرمز

 

لطفا به ادامه مطلب مراجعه کنید

تا اخر خوندین نظرم بدین بد نیس ثواب داره

بقیه در ادامه مطلب.......



:: برچسب‌ها: امروز شنبه 5 بهمن 1392,

ادامه مطلب

نوشته شده توسط محمد در

و ساعت 1:36 قبل از ظهر


حکایت عروسک من

تفنگ پسر همسايه كيو كيو كرد. ماشين پسر همسايه قام قام كرد. قطار پسر همسايه هو‌هو چي‌چي كرد. اسب پسر همسايه پيتكو پيتكو كرد؛ امّا عروسك من آرام و آهسته يك گوشه به من زُل زده بود. من هم براي عروسكم دو تا گل‌سر خريدم. براي عروسكم يك لباس دوختم. براي عروسكم يك تخت چوبي ساختم. اي كاش من يك عروسك داشتم.

مترجم: فاطمه سادات ميرامامي



:: برچسب‌ها: امروز شنبه 5 بهمن 1392,

نوشته شده توسط محمد در

و ساعت 1:39 قبل از ظهر


حکایت توتـِم

يكي از روزهاي آخر تابستان بود. پدر بزرگ كنار اسكله روي سنگي بزرگ با نوه‌اش نشسته بود. پسر مشغول ماهي گيري بود. روز گرم و آفتابي بود. همه مردم بيرون آمده بودند تا از هواي خوب لذّت ببرند. كنار پسر خانم مسنّي هم روي تخته سنگ نشسته بود. وی داشت كتاب مي‌خواند. وقتي خواندن كتابش تمام شد، وسايلش را جمع كرد. كتاب را روي تخته سنگ جا گذاشت و رفت. پسر حتّي يك ماهي هم نگرفته بود. خسته و كوفته بود. روي تخته‌سنگ ولو شد و كتاب را برداشت. تند تند صفحات كتاب را ورق ‌زد. ديد هيچ علاقه‌اي به خواندن كتاب ندارد. تصميم گرفت كتاب را مچاله کند تا آن‌ را در آب بياندازد.

پدر بزرگ فرياد زد: مایك! داري چكار مي‌كني؟.

 

بقیه حکایت در ادامه مطلب....



:: برچسب‌ها: امروز شنبه 5 بهمن 1392,

ادامه مطلب

نوشته شده توسط محمد در

و ساعت 11:1 بعد از ظهر


حکایت هرمز

برای خواندن حکایت هرمز لطفا به ادامه مطلب مراجعه کنید

 

لطفا تا اخر خوندین نظرم بدین بد نیست



:: برچسب‌ها: امروز جمعه 4 بهمن 1392,

ادامه مطلب

نوشته شده توسط محمد در

و ساعت 4:23 بعد از ظهر



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 29 صفحه بعد

.:: Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by boysnojavan ::.
.:: Design By :
wWw.loxblog.Com ::.




بســـــــم الله الـــــــــرحمن الرحیــــــم با سلام , و درود به پیشگاه عالم قدس امکان حضرت مهدی (عج) و همچنین نوجوانان عزیز ایران سربلند. به وبلاگ خودتتون خوش اومدید لطفا نظر یادتون نره




محمد




oyu
سامانه اطلاع رسانی سبد کالای حمایتی
داداشی کوچولو می خوام زیر16
آقا وحید شگفتی پسران ( نکات تربیتی )
داداش مرتضی (گلبرگی از خنده)
آقا مهدی ( عسل وب )
داداش محب گل ( دوستی با خدا )
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان به پایگاه طالاع رسانی نوجوانان ایران زمین و آدرس boysnojavan.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





قالب بلاگفا






کلبه داداشی کوچولوهای نازنین خوشکل
پرواز به مقصد نور
بچه ابی
داداشی داریوش مهربونم(رویای عاشقانه)
پایگاه خبری تیم فوتبال نوجوانان نفت و گاز گچساران
باشگاه فرهنگی ورزشی نفت گاز گچساران
مداح نوجوان تهرانی محمد سمائی
یاس و نرگس
فروشگاه کودک و نوجوان
ثبت نام خادمین شهداء
مداحان نوجوان
رسانه مجازی کودک و نوجوان
قاریان نوجوان
کودکانه دردانه 12
روخوانی قرآن آنلاین
زیارت مجازی حرم امام رضا (ع)
کتابخانه نوجوانان
ساختن وبلاگ
شماره پیمان کارها
حمل ته لنجی با ضمانت از دبی
خرید از چین
قلاده اموزشی ضد پارس سگ
الوقلیون

تمام لينکها







امروز یکشنبه 29 دی 1392 , امروز جمعه 4 بهمن 1392 , امروز دوشنبه 28 مرداد 1392 , امروز چهارشنبه 10 مهر 1392 , امروز شنبه 5 بهمن 1392 , امروز جمعه 25مرداد 1392 , امروز دوشنبه 8 مهر 1392 , امروز دوشنبه 1 مهر 1392 , امروز پنج شنبه 4 مهر 1392 , امروز جمعه 5 مهر 1392 , امروز جمعه 29 آذر 1392 , امروز سه شنبه 8 بهمن 1392 , امروز دوشنبه 7 بهمن 1392 , امروز یکشنبه 6 بهمن 1392 , امروز جمعه 25 مرداد 1392 ,




»تعداد بازديدها:
»کاربر: Admin


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 15
بازدید ماه : 245
بازدید کل : 113008
تعداد مطالب : 200
تعداد نظرات : 108
تعداد آنلاین : 1

Alternative content