جبرئيل سلام كرد و گفت: «چرا ناراحت هستي؟»
پيامبر با اندوه گفت:« ميترسم. ميترسم يهوديان به حسن و حسين آسيب برسانند.» جبرئيل جلوتر آمد. كنار پيامبر نشست. تبسمي بر لب داشت. به آرامي گفت: «نگران نباش. سلام هستند.» بعد نشاني آن دو را داد و رفت.
پيامبر برخاست. داخل مسجد شد. خندان بود. به سوي نخلستان به راه افتاد. همه به دنبالش حركت كردند.
از كنار گندمزارها گذشتند. آب زلال در جوي ميغلتيد و لا به لاي سبزهها ناپديد ميشد. پروانههاي سرخ و سفيد بال بال ميزدند. پيامبر از روي جوي گذشت و به طرف باغي كه جبرئيل گفته بود، راه كج كرد. علي، دامادش پا به پاي او قدم بر ميداشت. پيامبر پشت حصار باغ ايستاد. علي لبخندي زد. فرزندانش كنار هم دراز كشيده و در سايه نخلي خوابيده بودند. چند پروانه دور آن دو پر ميزدند. از ميان برگهاي نخل نور ميپاشيد. صحنه زيبايي بود.
وارد باغ شدند. پيامبر كنار حسن نشست. پدر هم حسين را تكان داد. حسن بيدار شد. تعجب كرد. عده زيادي دور آن دو حلقه زده بودند ولي خنديدند. بلال گفت: «چه جاي با صفايي خوابيده ايد!»
پيامبر حسن را بوسيد. حسين را بغل كرد و با مهرباني گفت: «حسن و حسين دو شاخه گل هستند. «بعد حسين را روي شانهاش گذاشت. پدر هم حسن را برداشت. از باغ كه بيرون آمدند، پسر بچهاي زودتر از همه ميدويد. ميخواهد خبر سلامتي آنها را به دختر پيامبر بدهد و مژدگاني بگيرد.
منبع:
1-كشف الغمه، ج 1، ص 524
2-بحال الانوار، ج 37، ص 90
نظرات شما عزیزان:
:: برچسبها:
امروز سه شنبه 1 بهمن 1392,
|